فريدون و پيشكار ضحاك
فريدون و پيشكار ضحاك
ضحاك پيشكاري به نام كندرو داشت كه در زمان غيبت ضحاك با دلسوزي حافظ تاج و تخت و كاح ضحاك بود . كندور وقتي به كاخ آمد ، در ايوان كاخ، مردي بلند قامت با سيماي تابناك و تاج بر سر ديد كه بر روي تخت نشسته است در يك سمتش شهرناز و در دست ديگرش ارنواز در كنارش بودند .
بدون پريشاني و بدون اينكه سوالي بپرسد در حاليكه تعظيم مي كرد ، شاه جديد را ستايش كرد ، اي شهريار هميشه زنده باشي كه شايسته و سزاوار شاهنشهي هستي . تو پادشاه هفت اقليم هستي و مردم جهان بنده هاي تو هستند .
فريدون كندرو را نزد خود خواند و كندور گفتني ها و رازها را براي فريدون بازگو كرد.
فريدون به او دستور مي دهد كه نوازندگان را فرا بخواند و سفره اي را بگستراند و وسايل عيش و طرب را فراهم كند و كساني را كه سزاوار حضور در بزم او هستند و با عقل و دانش خويش غبار را از دلش مي زدايند به اين مهماني دعوت كند .
و آن مرد دورو همانطور كه فريدون به او دستور داده بود ، عمل كرد و بزمي شاهانه ترتيب داد .
ملاقات كندور با ضحاك
بامداد روز بعد كندور از كاخ بيرون آمد و با اسب به سوي ضحاك شتافت . و هنگاميكه به ضحاك رسيد هر آنچه ديده و شنيده بود برايش بازگو كرد . به ضحاك گفت : اي شاه گردن كشان ، گويا بخت از تو برگشته است و نشانه آن اين است كه سه مرد با لشكري از كشوري ديگر به اينجا تاختند . يكي از آنها از بقيه كوچكتر است ولي فر و نشان كياني دارد و گرزي به اندازه كوه بدست دارد . با اسب به ايوان شاه وارد شد و بر تخت شاهي نشست. تمام طلسم هاي تو را باطل كرد و مرداني كه در كاخ تو بودند با ضربه گرز او به سرشان از پاي در آمدند.
با آنكه خبري به اين تلخي به ضحاك مي رسد گويا نمي خواهد واقعيت را قبول كند و در پاسخ مي گويد : شايد آنها مهمان باشند و نبايد به دل بد راه دارد .
كندور كه زبوني شاه را مي بيند لحنش تندتر مي شود و مي گويد، آيا مهمان با گرز گاوي شكل مي آيد و با زور به كاخ و حرمسرا مي رود و بر تختت مي نشيند و حرمت صاحبخانه را نگه نمي دارد ؟
ضحاك گفت: اينقدر گله نكن كه مهمان بي رودربايستي قدمش مبارك است.
كندرو كه ضحاك را اينقدر زبون مي يابد ، آداب شاهي را كنار مي گذارد مي گويد: اگر او مهمان است با شبستان تو چه كار دارد كه با دختران جمشيد هم صحبت شده و آن دو بانوي ماه روي عزيز و دلخواه تو ، همواره در كنار او يند.
ضحاك از شنيدن اين سخنان همچون كرگدن بر آشفته شد و شروع به دشنام و ناسزا به كندور كرد و گفت : تو ديگر در سراي من جايي نداري و از اين به بعد پيشكارم نخواهي بود.
كندور به او پاسخ داد: من هم همچين گماني را دارم. تو كه از آن تاج و تخت بهره اي نداري چگونه مي خواهي به من منصب پيشكاري بدهي ؟ چرا چاره اي نمي انديشي؟
حمله ضحاك به فريدون
ضحاك از گفته هاي كندرو خونش به جوش آمد و دستور داد تا زين بر اسبهاي تيزرو نهادند . و با سپاهي عظيم از جنگاوران از بيراه به سمت كاخ رفت و آنرا محاصره كرد.
وقتي سپاه فريدون از اين موضوع آگاه شدند به آن بيراه رفتند و در آن جاي تنگ با سپاه دشمن درگير شدند . همه مردم كه از ستم ضحاك دل خوني داشتند به لشكر فريدون پيوستند و از بامها سنگ بر دشمن مي ريختند .
ضحاك كه اين جنگ را بي حاصل مي پندارد تصور مي كند كه كشتن فريدون قيام مردم را در هم خواهد شكست . پس تنها به سمت كاخش تاخت و با كمند بر بام كاخ رفت . او سراسر بدنش را با لباسي آهنين پوشانده بود و كلاه خودي بر سر داشت بطوريكه كسي او را نمي شناخت.
ضحاك كه دل به گرو كمك دو زيباروي خود دارد وقتي وارد كاخ مي شود چشمش به شهرناز مي افتد كه در كنار فريدون نشسته و از ضحاك بدگويي مي كند آتش حسد آنچنان در وجودش شعله ور شد كه ديگر در غم تاج و تخت نيست و ترسي از جان باختن ندارد . دريافت كه اين تقدير خدايي است . خنجر را از نيام كشيد و بدون آنكه رويش را نشان بدهد و خودش را معرفي كند به شهرناز حمله مي كند ولي قبل از اينكه آسيب به شهرناز برسد ، فريدون همچون باد با گرز گران خود بر سرش مي كوبد بطوريكه كلاه خود ضحاك خرد مي شود
فريدون خواست ضربه نهايي را وارد كند كه از سروش ندا برآمد ، نزن، كه زمان مرگش فرا نرسيده است . هم اكنون كه شكست خورده دست و پايش را محكم به مانند سنگ ببند و او را به جايي ببر كه دو كوه نزديك هم واقع است . و در آنجا او را به بند بكش .
فريدون چون آن ندا را شنيد بلافاصله ضحاك را با چرمي از شير چنان بست كه هيچ كسي قدرت گشودنش را نداشت.
فريدون بر تخت نشست دستور داد كه جار بزنند و اعلان كنند .
كسي نبايد كه سلاحي در داخل شهر با خود داشته باشد . سپاهيان و اهل صنعت هر كدام براي ما محترمند . آن ديو پليد در بند است و ديگر نگراني وجود ندارد . شاد و خرم باشيد و با اطمينان و آسايش خاطر به كار و حرفه خود بپردازيد.
ضحاك در بند
بعد از آن بزرگان شهر كساني كه شهرت و مقامي داشتند نزد فريدون رفتند و هديه اي پيشكش كردند و سر به فرمان او نهادند . فريدون با هر كسي مناسب با شانش برخورد كرد و آنها را نصيحت كرد و گفت : آينده ي سرزمين شما روشن است . خداوند پاك مرا از كوه البرز برانگيخت تا اينكه جهان از شر ضحاك رهايي يابد . من اكنون فرمانرواي تمام جهانيان هستم و شايسته نيست كه در يكجا بطور دائم ساكن شوم . بايد به همه جا سركشي كنم وگرنه در اين جا مي ماندم و سالها در كنار شما بودم
|
|
صداي طبل حركت به گوش رسيد . مردم شهر غمگين بودند زيرا فريدون مدت كوتاهي در كنارشان بود آنها چشم به دروازه كاخ دوختند ، تا ضحاك را بيرون آوردند و آنطور كه مستحق بود در بند كشيده شده بود . لشكر پشت سر هم بي وقفه از شهر خارج مي شد و ضحاك را با دستاني بسته بر پشت چهار پايي با خفت از شهر بيرون بردند.
اينقدر راندند تا به كوه رسيدند . فريدون خواست ضحاك را از بين ببرد كه دوباره همان ندا و سروش به گوشش رسيد كه با ملايمت به او گفت : بدون سپاهيان و به تنهايي ، ضحاك را تا كوه دماوند ببرد . فريدون بسرعت ضحاك را به كوه دماوند برد و در آنجا به بندش كشيد. جايي تنگ انتخاب كرد و با ميخ هاي بزرگ و سنگين او را در ميان آن سنگها چهارميخ كرد |
این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:11 منتشر شده است